"جون" یا "جووووووون" مسئله اینست.
تصور کنید توی یه دخمه ی دور افتاده از شهر هستید و یهویی صدایی توی کوه می پیچه و شما می شنوید جوووووووون
دوستی دارم به نام جو نی چی ماسودا که با ایشون در یک شبکه ی بین المللی مهمان نوازی آشنا شدم. هر چند از اسمش حدس زدن ملیتش آسونه و شما هم درست حدس زدید ایشون اهل ژاپن هستند و در نیویورک سیتی یه گالری هنر دارند. ایشون به 103 کشور در دنیا سفر کرده و وقتی ایشون به ایران تشریف آورده بودند دعوتشون کردم منزلم. دست بر قضا یکی از دوستانم که در لهستان باهاشون آشنا شده بودم در همان روز دعوت این دوست ژاپنی بهم ایمیل زد که دوستش که یه خانمِ اهل ورشو (پایتخت لهستان) در ایران است و قصد بازدید یزد را دارد که می خواهد بنده را ببیند و من با ایشان تماس گرفته و ایشان را نیز به منزل دعوت کردم. در زمان معرفی آقای جونی چی ماسودا گفت اسم من سخت است و لطفاً مرا جون صدا کنید. روز جمعه بود و هر دو مهمان ما خسته بودند. در خانه سه اتاق خواب داشتیم. خانم لهستانی که اسمش کتکا بود در اتاق دخترم خوابید و آقای جونی چی در اتاقی که ما به آن اتاق مطالعه می گفتیم استراحت کردند و بعد از چند ساعت همگی با هم نشستیم و صحبت از دین زرتشت و دخمه شد و بسیار هیجان زده بودند و قرار شد روز شنبه هر دوی آنها را به دخمه ای واقع در چم ببرم.
روز شنبه شد و همسر و فرزندم و آن دو مهمان خارجی به دخمه رفتیم. همانطور که می دانید دخمه ها روی کوه ها واقع شده اند و من ماشینم را تا دامنه ی کوه کوچک دخمه بالا آورده و همانجا پارک کردم. همگی با هم به قسمتی که مردگان را می گذاشتند رفتیم و آقای جون شروع کرد به عکاسی. ما که قبلاً چندین بار به آنجا رفته بودیم فقط چند دقیقه ای نگاه کردیم و شروع کردیم از کوه پایین آمدن و خانم کتکا که مرتباً سوال می پرسید ما را همراهی کرد و جون همان بالا مانده بود و داشت با علاقه و مهارت شدیدی عکس می گرفت. زمان خیلی زیادی گذشت و من داشتم به ساعتم نگاه می کردم که کتکا پرسید: "محمد دیرت شده؟" و من گفتم اشکال نداره “let June take his time” دقایقی بعد چندین موتور سوار با موتورهای سنگین از کوه بالا آمدند و از روستاییان اطراف بودند همگی جوان بودند و از دستمال های یزدی به گردن داشتند و به نظر می رسید که مست بودند. من کمی نگران شدم به همسر و دخترم گفتم داخل ماشین بنشینند و کتکا بدون توجه به موتورسواران وقتی دید دوباره دارم به ساعتم نگاه می کنم و آنها داخل ماشین نشسته اند جون را صدا کرد که زود بیاد. تصور کنید یه خانم خارجی جوان بلند می گفت "جووووووووون"
جون هم در داخل دخمه همچنان در حال عکاسی بود. و هر دفعه کتکا بلند تر داد می زد "جووووووووووووووووووون"
دارین درست حدس می زنین. موتورسوارانی که انگار تفریح آنها موتورسواری در این به اصطلاح پیست دخمه بود متعجب از این خانم واکنش نشان داده و با صدای بلند می گفتند "جووووووووون"
حالا خود تصور کنید
یه دیالوگ شکل گرفت
-جون
-جون
کتکا حتما با خود می گفت موتورسواران می دانند که محمد عجله دارد و دارن بهش کمک می کنند که جون را صدا کند!!!
بنام خالق زیبایی ها